خداااااااااااااااااااا
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای اوو بوودم همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان.
.جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه می کردم.
..عجب صبری خدا دارد
برچسبها:
دل نوشته ها و اشعار پرهام
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جای اوو بوودم همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان.
.جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه می کردم.
..عجب صبری خدا دارد
تا حالاشده به آخر خط برسی ؟! ...آخر خط که نه
...آخر خط تو ...چون این جاده حالا ...حالا ها
ادامه داره ، جاده عشق رو میگم ...ولی تو
دیگه نمی تونی جلو بری ...آخه این راه رو
نمیشه یکنفری رفت ... تو مدتهاست که میدونی
تنهایی ولی از راه رفتن نایستادی ...
مدتهاست داری فریاد میزنی :"دوستت دارم
"...به امید اینکه همسفرت رو برگردونی ...ولی
یه وقتی به یه جایی میرسی که می بینی دیگه
فرقی نمیکنه تو چقدر عاشق باشی ، یا تو
چقدر دوست داشته باشی... اون دیگه نیست ... یه
وقت هست که می بینی رفتن دیگه فایده نداره
، فریاد عشقت به جایی نمیرسه ...عشقت برای
اون دیگه معنایی نداره ...می بینی دیگه وقت
اون رسیده که یه گوشه روی یکی از نیمکتهای
کنار جاده بشینی ومهر خاموشی روی لبات
بذاری ... یه دنیا عشقت رو با همه دوست داشتن
هات بریزی توی خودت و دیگه صدات در نیاد ...
بشینی یه گوشه و هیاهوی رفت و آمد بقیه رو
تماشا کنی ...اونایی که دو تا دو تا ، دست در
دست هم میرن و تو عالم خودشونن ... تو میدونی
اونا چه عالمی دارن ... یا اونایی که ته
امیدی دارن ... یا اونایی که نا امید ، نا
امیدن ... اونایی که رسیدن به جایی که دیگه
حاضر نیستن تنهایی شون رو با هیچی عوض کنن
... اونایی که دیگه برای عشق هیچ تعریفی
ندارن ... در این مدت ، توی این مسیر خیلی از
این آدما دیده بودی، خیلی ها رو دلداری
داده بودی ... ولی حالا دنیا رو از دید اونا
میبینی ... همون دنیای زیبای همیشگی ... همون
دنیای قشنگی که با همه زیبایی هاش حالا
داره بهت دهن کجی میکنه ... شاید هم این تویی
که با این همه ادعات برای عاشقی ، معنی عشق
رو نمیفهمی ... ولی دیگه چه فرقی میکنه عشق
چه معنی میده ... تو دیگه رمقی برای رفتن و
از عشق گفتن نداری ...
عشق برای تو مفهومی نداره....
آن شب ...
که مـــاه عاشـــقــانه هـــایمـان را ...
تماشا می کرد ...
آن شب که شب پره ها ..
عاشــقـــانه تر ..
نــــور را می جســـتند ...!
و اتاقم ..
سرشار از عطر بوسه و ترانه بود... !
دانستم..
تـــــو پـــژواک تمــــام
عـــاشــقـانه های تاریخی...!
خسته اماز تظاهر به ایستادگی
از پنهان کردن زخم هایم
زور که نیست !
دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و
با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به
راه است....!
............اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم
میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی
دنیا...!
چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز
بیاید و مثل هر روز باشی....؟؟!
خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی
زندگی .....
میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم..... از
همه ی زندگی .....
غیرت دارمــــــــ
روی خــــــــــــــاطراتمانـ !!!
بـــرای هـــر كســــی تعــــــریفشان
نمــــیكنمـــــ...
تــــــــــــو فقـــــط مــــــــرد
بــــــاش
و
انـــــــكارشـــــان نكـــــــن...
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی
نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف
دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛
کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون
آورد و رفت !!!
چقدر سخته یکی بهت بگه گل باش بچینمت! بعد
یه عمر بهت بگه برو نمیخوام ببینمت
مرا به دار آویختند تا نامت را از یاد ببرم
اما چه ساده اند این ساده اندیشان که
نمیدانند نام
تو حک شده ی قلب من است
از اعماق وجود فریاد می کشم نه برای شنیدن
تنها برای مبارزه، مبارزه با سکوت
فریاد میکشم از اعماق قلبم بر ساحل دریای
نیلگون چشمانت
در ساحل بارانی چشمانت تنها رنگ غم را
میبینم
آرام شکست می خورم
و سکوت دنیایم را در بر میگیرد
فریاد، سکوت، غم و چشمانت به کناره میروند
و تنها من میمانم
چگونه فریاد کشم وقتی در بند سکوت اسیرم ؟
کاش در زندان قلبت زندانی بودم و اسارت در
بند سکوت را نمیدیدم
اسارتم در بندیست که قطورتر و محکم تر از
تمامی بندهای دنیاست
سلولم کوچکتر از دلتنگترین قلبهای عاشق
دنیاست
دیوارهایش به بلندای امواج ترانه عشاق و
میله هایش به قطوری پیوند دو عاشق
خسته ام، خسته تر از همه مسافران دره دلتنگی
به کناری میروم، آرام و تنها مینشینم و فقط
به امید فریاد یک نفر هستم، که مرا از بند
این اسارت برهاند
فریاد از آن من نیست اما برای من و فقط من
طنین انداز میشود
میدانم فاصله سکوت من تا فریاد تو خیلی
زیاد شده است
اما منتظر می مانم، چون می دانم عاقبت
فریاد تو در سکوت من طنین انداز خواهد شد
به امید رهایی یک اسیر از بند اسارت سکوت...
چه وسوسه های غلیظی میان من وتو نشسته است
چه آوازه های عاشقانه ای که هنوز ازگلویم
برنخاسته است چه کلماتی که هنوز نامه نشده
اند وهمچنان درسراشیبی انگشتانم جاخوش
کرده اند.
یک روز آنقدرجادو می شوم که خود رادرآغوش
اقیانوس های فرسوده می بینم وروزی
دیگرآنقدر شاعرم که گنجشک های یتیم در بیت
های شعرم لانه می کنن وروز سوم
آنقدرتنهاکه حتی نام تورا نمی توانم تلفظ
کنم.
چشم به آسمان می دوزم توبا ابرهای انبوه می
گذری وفردا همراه بارانی ازشکوفه وانگوربر
می گردی.
آنگاه تمام اشیای اتاقم مست می شوند واز
بند بند تنم آوازی غریب بر می خیزد.
دست هایت رادوست دارم که هرگز وقت
خداحافظی مهربانی شان راازمن دریغ نمی
کنند.
وانگشت هایت را که از نامه نوشتن خسته نمی
شوند.
کفش هایت را دوست دارم که در روزهای سرد
برفی راه خانه ام را گم نمی کنند وپیراهنت
راکه همیشه ازعطر نارنج وخاطره سرشار است.
دلم تاریک است چشم هایت راباز کن
تازیباترین آینه های جهان را ببینم.
تقدیم ب خاطره با اینکه دیگه هیچوقت تو
زندگیم نیست
سلامتی هر چی عاشقه ک به عشقش
میرسه
خدایا همه ی عاشقا رو ب هم برسون
در رانتهای امروز می نویسم تا درغریبی فردا
یادم کنی
داداش پرهام مواظب خودت باش
با تشکر از اندیا جون ک این مطالب رو واسم میذاره
بنفشه ها ها به چه زبانی به هم می گوینددوستت
دارم؟
باران وکوه ها ودرختان به چه زبان؟
آیا لب هایی که فردا متولدمی شوند بوسه را
خواهندآموخت؟
آیا مجنون وفرهاد رامی شناسند؟
رایحه تو ورویای خودم راکجا پنهان کنم؟
نام توبا کدام حرف آغاز می شود؟
چه کسی چشم های تو را رنگ کرده است؟
چه کسی زیباتر وسپیدتراز نمک ها می خندد؟
قلمرو دوزخ کجاست؟
مساحت بهشت چقدراست؟
چرا هیچ گلی در رودخانه نمی روید؟
چرا صخره ها از عریانی دریا نمی گویند؟
آیا پرتقال ها هم گناه می کنند؟
آیالیموترش ها قدروقت رامی دانند؟
آیا مرده ها غزل می خوانند؟
کلمه هایم رادرجیب شیطان نمی ریزم وبندکفش
های اورا نمی بندم به قفس ها سلام نمی کنم
نبض مرگ را می گیرم وبه انتظار اتفاق هایی
که هنوز نیفتاده اند می مانم.
در حقیقت من وتوآگاهیم
هر دومون گم شده ی یک راهیم
هر دوزخمی شده یک شلاق
هردونفرین شده یک آهیم
حال که رسواشده ام می روی
واله وشیدا شده ام می روی
حال که غیرازتوندارم کسی
این همه تنهاشده ام می روی
مثل گلبرگ شقایق خیس و باران خورده ام
ازهوای ابری چشمان توآکنده ام
مثل یک یاس سپیدازگونه های پاک عشق
شبنم یادتورا یک شب به یغمابرده ام
آسمانی مثل پروازچکاوک می شوی
درغروب تلخ دوری بی تومن افسرده ام
وقتی ازاین کوچه هاتنها وساکت می روی
بازچون یک برگ درپاییزیادت مرده ام
وقتی ازآن سوی نخلستان صدایم می کنی
جرعه ی عشق تورایک باردیگرخورده ام
بی تو دنیا همه هیچ
بی تودنیا همه اش دلتنگی است
بی تودنیا همه اش بی رنگ است
بی تومن درگذرثانیه ها می میرم
بی تومن غمگینم
ای نگاهت همه سرشارازعشق
دل دریایی من با تونخواهدخشکید
باتومن شاعرآیینه وباران هستم
باتودرعمق وجودم
به تمامیت احساس بدل خواهم شد
توسبکبال ترین قاصدک احساسی
که به صحرای دلم پاکترین حادثه راخواهدداد
به تومن پابندم
ای که پرچین نگاهت
دل مبهوت مرادرحصارتب خودمی گیرد
بی توسرسبزترین برگ درختان زرداست
وشقایق گل نیست
بی تودرچرخش دوارزمین مضطرب می مانم
بی تومن خالی ازاحساس خوش بارانم
بی توفانوس دلم خاموش است
باتومن شادترین مرغ مهاجرهستم
که به مهمانی دستان بهارآمده است
باتومن قایق خوشبختی ومهر
باتومن ساحلی ازامیدم
وفقط خورشیدم م م م م
رفته ای ونفس پنجره ها دلگیراست
دلم اززندگی وطرز نگاهش سیراست
رفته ای ودل کوچه به سلامی بنداست
زودبرگردکه دل درخم ز لفت گیراست
زودبرگرد که هرلحظه دلم زندانی
بی تواین کوچه ی طوفانی زده درشبگیراست
دل من درهوس دیدن تو می گیرد
زندگی بی توفقط یک قفس وزنجیراست
بی توهرروزدراین ودای پرحیرانی
دل من باغم هجران تودامن گیراست
اگرامروزبیایی نفسم تازه شود
که مرافرصت دیدارتوفردادیراست
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:
خش خش برگ ها..............................
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:
دوستت دارم.....................................
خدایا.......
دستانم خالی اند ودلم غرق در آرزوها............
یا به قدرت بی کرانت دستانم را توانا گردان.............
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن................
وقتي دلم به درد مياد و کسي نيست به حرفهايم گوش کند،
وقتي تمام غمهاي عالم در دلم نشسته است،
وقتي احساس مي کنم دردمند ترين انسان عالمم... وقتي تمام عزيزانم با من غريبه مي شوند...
و کسي نيست که حرمت اشکهاي نيمه شبم را حفظ کند... وقتي تمام عالم را قفس مي بينم...
بي اختيار از کنار آنهايي که دوسشان دارم.. بي تفاوت مي گذرد...