خداجون
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری
بگی آروم در گوشم دیگه وقتشه بمیری
برچسبها:
دل نوشته ها و اشعار پرهام
خدا جون میشه تو امشب منو تو بغل بگیری
بگی آروم در گوشم دیگه وقتشه بمیری
مهربانیم را چنان گریاندند که بوی نا گرفت . . نامهربان شدم ...
گذشت آنوقت هایی که مردم همدیگر را دور میزدند ،حالا از روی هم رد می شوند
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی....
سلام خوبید
امشب با کلی بغض و کینه سرگردون بودم
هر کاری کردم اروم نشدم
گریه کردم بد تر دلم گرفت
نه هیچ جوری اروم نشدم
اومدم یکم اینجا
تو دنیای مجازی
پیش دوستام
اونا همه خوشحالن
فقط منم ک غصه داره به همه جای دلم میباره
دلم شده مثه ی مکان فقط واسه غصه ها
شادی هاش زود گذره
غصه هاش هم حک شده
بیرون نمیره
بچه ها دعا کنید
واس من
ی بچه ای ک آوازه شاد بودنش و بی غم بودنش همه جا رو گرفته بود
حالا دلش از بس غم داره
نمیدونه چیکار بکنه
ولی تو رو خدا قدر خودتون رو بدونید و شاد باشید بااااااااااااااااای
یک روز پسری دوازده ساله که را لاک پشت مرد ه ای را که ماشین از رویش رفته بود را
با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها 3 .ک..س داشته باشم. پول هم دارم و تا به
مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها
نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من
هم لیزا را میخواهم
اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک
پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به
"مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست
و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل
همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری
آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش
میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد
کرد وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم
هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی
همدیگر خواهند شد
هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم
رفت و اونو کشت