برچسبها:
دل نوشته ها و اشعار پرهام
طرف بهر ی امیدی میره خدمت سربازی
وقتی بر میگرده با این صحنه روبرو میشه
ب سلامتی هر چی سربازه که باغیرت واسه ناموسش وعشقش رفته خدمت
و خاک تو سر هر چی دختر هوس بازه البته بلا نسبت بعضی از دخترا
میگه:به سلامتی پسری که برا رسیدن به عشقش رفت سربازی
وقتی برگشت عشقش مادر شده بود.....
من آن دم که گشتم ز مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به طابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
به آب خرابات غسلم دهید
پس آن جا بر دوش مستم نهید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
ولو کن به شرطی که در مرگ من
ننالد به جز مطرب چنگ زن
ننالد به جز مطرب چنگ زن
بازی دیگر بس است.....
بیا شمشیر هایمان را کنار بگذاریم
دستهایمان را بشوییم
و چیزی بخوریم.......
ولی.........
چرا دست های تو خونی است وپشت من میسوزد؟!!!!!
نزدیک ترین معنی برای "استاد خسته نباشید" چیست؟؟؟؟؟؟
1_استاد وقت تموم شده.
2_استاد دیگه واقعا نمیفهمم
3_بسه بابا ولمون کن قلیون دیر شد.
سلام به دوستای گلم مرسی ک با نظراتتون شرمندم میکنید
اومدم بگم تا بعد محرم و صفر اپ نمیشم
پیشاپیش ماه حسینی ها رو بهشون تسلیت میگم
به خودتون افتخار کنید ک حسینی هستید
ما هر چی داریم از خداوند و ائمه داریم
تا بعد ممحرم و صفر خدانگهدار
من را از دعای خودتون محروم نکنید
التماس دعا
من سرد
هوا سرد
برف سرد
زمستان سرد
تو با من سرد
دنیای من سرد
همه چی سرد!!!!!!
ولی دود سیگارم گرم!!!!!
این تضاد برای یک لحظه مرا به ارامش میبرد......!!!!!!!
کاش تو دنیا دو رنگ گل بیشتر نبود
قرمـــــــــــز و سفید
قرمز ها مال تو سفید ها مال من
که اگه تو منو فراموش کردب گل های قرمزت پر پر بشن
ولی من اگه فراموشت کردم گل های سفیدم کفنم بشن
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین
شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو
میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و
بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا:
بهم گفته بودی حق انتخاب دارم
پــــــــــــــس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
انتخـــــــــــــــــابم
در آغوش دیگریست
و از آن روز که گفتی یکی بهتر از تو را پیدا کردم
یاد ان روزهایی افتادم که
به صدا تا بهتر از تو میگفتم:
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن
بهترین رو دارم
مرد نصفه شب در حالی که درحالت غیر طبیعی (به خاطر مصرف ...) بوده میاد خونه و دستش می خوره به
کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش
می بره.
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه.صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت
رو در بیاره تو در حالی که حالت طبیعی نداشتی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
مدت زيادي از زمان ازدواجشان ميگذشت و طبق معمول زندگي فراز و نشيبهاي خاص خودش را داشت.
يک روز زن که از ساعتهاي زياد کار شوهر عصباني بود و همه چيز را از هم پاشيده ميديد، زبان به شکايت گشود و باعث نااميدي شوهرش شد.
مرد پس از يک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلميدر دست به طرف او رفت و پيشنهاد کرد هر آنچه را کهباعث آزارشان ميشود را بنويسيد و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههاي بسياري داشت بدون اينکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهي عميق و طولاني به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
يک ربع بعد با نگاهي به يکديگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصباني و کاغذ لبريز از شکايت خيره ماند…
اما زن با ديدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه اين جمله را تکرار کرده بود:
"دوستت دارم عزيزم"
((گاهی وقتا همه چی با یه دوست دارم با یه قر قر نکن بیا بغلم حتی با یه لبخند که بعدش به یه خنده بزرگ ختم میشه حل میشه ما آدما همه چیو سخت میگیریم زندگی زن و شوهری خیلی زیبا ترو ساده تره اصلا قشنگی زندگی به همین فرق داشتناست به همین مخالفتاست به همین شبیه هم نبودناست حتی آهن ربا هم قطب همسان خودشو جذب نمیکنه نمیدونم از این چند هزار نفر در روز بازدید کننده هام چند نفرشون ازدواج کردن یا آقان یا خانم فرقی نداره اگه خانمید فقط یه راه واسه شاد نگه داشتن شوهرتون دارید اینکه بهش اعتماد بنفس بدید اینکه نقاط قوتشو بهش بگید اینکه بهش بفهمونید که تکیه گاهتونه تا اونم به مرد بودنش افتخار کنه و اگه آقایید تو جواب همه ناراحتیای زنتون هیچی نگید بزارید حرفاشو بزنه بزارید قر قراشو سرتون بکنه گاهی وقتا قشنگیش به اینه که وقتی ناراحته وقتی داره گریه میکنه داره بلند حرف میزنه جلوش واستید و بگید آره هرچی دوست داری بگو بزارید خالی شه حرفاشو بزنه حتی گریه کنه حتی چنتا مشت زننونه ازش بخورید مطمئن باشید آخرش برای آرامش کامل به آغوش شما احتیاج داره براش راه حل نزارید نصیحت نکنید فقط شنونده باشید))
معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانيت شقيقه هايش مي زد ، به چشمهاي سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو مياري مدرسه مي خوام در مورد بچه ي بي انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مريضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن… اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که ديگه از گلوش خون نياد… اونوقت ميشه براي خواهرم شير خشک بخريم که شب تاصبح گريه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم…
اونوقت قول مي دم مشقامو تمييز بنويسم…
معلم صندليش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشين سارا …
و کاسه اشک چشمش روي گونه خالي شد …
پسر:امروزبیاخونمون..دلم برات تنگ شده..
دختر:چطوری بیام به مامانم بگم میرم کجا..؟
پسر:بگوبادوستام میرم استخر..
بعدازچندساعت دختررفت خونه پسرتاواردشدبعدازسلام واحوالپرسی
پسرگفت:مگه به مامانت نگفتی میری استخر..؟
دختر:اره گفتم..
پسر:خب بروحمام موهاتوخیس کن رفتی خونه بهت شک نکنن..
دختربه محض رفتن داخل حمام طولی نکشیدپسرزنگ زددوستاش امدن..
دونه دونه هرکدوم رفتن داخل حمام وامدن..
اخرین نفری که رفت داخل حمام خیلی دیرکردنه یک ساعت نه دوساعت
بلکه بیشتر...
دوستاش رفتن سراغشون ببینن چیشده..
دیدن هم دختررگش روزده هم پسر..
همه مات ومبهوت بودن که یکیشون چشمش افتادبه دیوارحمام که
پسرنوشته بود:
نامرداخواهرم بود......
او هـــــم آدم اســـــت
اگر دوســـــتت دارم هایت را نشـــــنیده گرفت
غـــــصـــــه نـــــخور
اگـــــر رفـــــت گـــــریـــــه نـــــکـــــن
یـک روز چــشــم های یک نــفـــر عاشــقــش میکند
یک روز معــــنی کــــم محــــلی را مــــیفهمد
یک روز شکــــستن را درک مــــیکند
آن روز میـــــفهـــــمـــــد کـــــه
آه هایی کـــــه کشـــــیدی از ته قلبـــــت بوده . . .
مــــــــن زانــــو هــــایم را بــــه آغــــوش کــــشیده بــــودم °° وقــــتی تو بــــرای آغــــوش ِ او زانــــــــو زده بــــــــودی °° عــــشق لــــعنتی من¡ |